چهارشنبه - 9/اسفند/ 90 - ساعت 1 ظهر زنگ آخر جغرافی داشتیم. زهرا تمام روز را با سپیده و چند نفر دیگر توی کلاس ما گذرانده بودند. حالا هم داشتیم سخت روی این موضوع نمرکز می کردیم که چطور زنگ آخر که جغرافی داشتیم را بپیچانیم. از قبل هم کلی به جان سوده (معلم عزیز فیزیک) غر زده بودیم که ما سر کلاس جغ نمی رویم! در همین حین خبر رسیده که قرار است کلا سر کلاس جغ نرویم. از توی آینه نگاه عاقل اندر سفیهی نثار جفتشان کردم. هم زهرا و هم سپیده هر جفتشان کیف هایشان را سر کلاس شیمی جا گذاشته بودند و داشتند بر و بر من را نگاه می کردند. تلنگری زدم و گفتم: "د ... بدوئین دیگه الان اگه قوامی بره سر کلاس دیگه نمیذاره وسایلتون رو بردارید." و دویدند به سمت پله ها....... مدت زیادی بود که دم پله ها رژه رفته بودم تا بلکه بیایند. دست آخر تصمیم گرفتم بروم طبقه ی بالا دنبالشان. شاید اتفاق بدی افتاده بود... شاید قوامی رفته بود سر کلاس و نمی گذاشت وسایلشان را بردارند. پله ها را 3تا یکی بالا رفتم. ناگهان چیزی مثل آوار روی سرم خراب شد. رسی بود که داشت رسم خداحافظی را به جا می آورد... انگار ما جدی جدی عازم اهواز بودیم....... در حالی که می خواستم خودم را زودتر برسانم به کلاس مجبور بودم تند تند رسم خداحافظی را هم به جا آورم... بعضی ها را در حد یک دست یا یک بای بای از راه دور و بعضی دیگر را هم با بغل کردن و فشردن یکدیگر. فائزه ، صبا ، ریحانه ، هدی ، کیمیا ، فروزان ، مونا و ........ قشنگ بود. حس اینکه بودنت با نبودت اینقدر فرق دارد حتی برای دو روز کوتاه و مختصر! اینکه کسانی که اصلا فکرش را هم نمی کردی برایت آرزوی موفقیت کنند یا در آخرین لحظات صدایت کنند و دستت را لحظه ای هر چند کوتاه بفشارند... ساعت 7 - روی صندلی های سالن ترازیت نشسته ایم و داریم تاخیر دو ساعته مان را هضم می کنیم و روی مرز کلافگی ایستاده ایم. بالاخره پرواز 419 هم اعلام می شود و با خوشحالی راهی می شویم. در حالی که چند دقیقه یکبار زهرا متذکر می شود که یک وقت ردیف 23 را رد نکنم بالاخره می رسم به ردیف 23 صندلی های AوB . زهرا صندلی کنار پنجره را انتخاب می کند و من هم کوله و وسایلمان را بالای سرمان جاسازی می کنم. جعبه ی ماکت را هم جای امنی می گذارم. هواپیمای بزرگی است و همین که ایرباس است خیال خیلی ها را راحت می کند. سپیده بر می گردد و می خواهد تا لواشکی را که زینب فرستاده دست به دست برسانم به او. هنوز استیل آدم بودنمان را خوب حفظ کردیم که با دیدن آذوقه ای بس خوشمزه کنترل خود را از دست می دهیم و وحشی بازی هایمان شروع می شود. ملت هم که سرگرمی بهتر از این مسخره بازی های ما پیدا نمی کنند ترجیح می دهند ما را نگاه کنند و لبخند نزنند. روی هوا لواشک ها را می قاپم و سریع با زهرا همه را می خوریم. سپیده حرص می خورد ؛) در حالی که هواپیما پر شده داریم لحظه شماری می کنیم تا زودتر خلبان اعلام کند : cabin group ready to take off در حالی که از گیت فرودگاه اهواز رد می شویم خانم سوده اشاره می کند که به سمتی برویم. دو نفر از مسولین همایش آمدند دنبالمان. اسم یکی شان ثنا و دیگری هم فاطمه. به گروه های 4 نفری و 3 نفری تقسیم می شویم و گروه گروه سوار ماشین ها می شویم. من و زهرا و سپیده با ثنا راهی می شویم. جلوی خوابگاه پیاده می شویم. مثل اینکه از همه ی گروه ها زودتر رسیدیم. فاطمه در خوابگاه را باز می کند. در حالی که با یک دست چمدانم را می کشم و با دست دیگرم سعی می کنم چراغ را بزنم وارد اتاق می شوم. بچه ها هم پشت سرم. در اتاق را می بندیم و در حالی که دستمان را زدیم به کمرمان و به تخت ها خیره شده ایم ، وضیعیت را بررسی می کنیم. 6 نفر با 5 تخت کثیـــــــــف! بالاخره با وضعیت کنار می آییم که خودش کلی است!!! تخت ها را بهم می چسبانیم و بعد از خوردن پیتزا ، آماده ی خواب می شویم. زهرا قصه ی " سایا کوچولو و زیافه " را برایم تعریف می کند و می خوابیم. هنوز از بعضی ها خبری نیست. پ.ن: ما وقع روز اول سفر!
کد قالب جدید قالب های پیچک |